زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

غدیر 90

امسال هم مثل سال گذشته صبح رفتیم خونه مامانی تا هم عید رو بهشون تبریک بگیم هم عیدی از بابایی که سیده بگیریم ما که هز همه زود تر رفته بودیم دایی و خاله هنوز نیومده بودن ما زهرا سادات هم همش بهونه میگرفت یه چند ساعتی گذشت تا اینکه عموی مامان و عمه های مامان اومدن دیدن بابایی دایی مصطفی هم که اومده بود زهرا سادات از دپرستی در اومد و کلی با بچه ها بازی کرد موقع ناهار که شد زهرا ساذات هدیه هایی رو که برا بچه ها گرفته بود به اونها داد اگر چه خودش بیشتر از اونها استفاده کرد بعد از ظهر هم با بابایی و مامانی رفتیم خونه مادر بزرگ مامان و بعد هم رفتیم خونه مادر بابایی بعد از اونجا بابا اومد دنبالمون رفتیم خونه دایی بابا چون اقا بزرگ اونجا بود ما هم رفت...
30 آبان 1390

بازگشت مامان جون و باباجون از مکه مکرمه

بعد از ٤٠ روز انتظار ما و عمه ها مامان جونی از مکه اومدن حال بماند توی این ٤٠ روزی که گذشت این عمه زهرا چی بسر ما که نداد عمه زهرا یه بچه ١٢ ساله خیلی شر و شیطونه توی این مدت هم کارش سر بسر گذاشتن با زهرا سادات بود هر چی که زهرا سادات بر میداشت اونم میخواست هرچی میخواست بخوره اون اول میگفت عمه به من میدی خلاصه حسابی از خجالت ما در اومد خب بالاخره انتظار ها به پایا رسید و مامان جونی اینا از مکه اومدن صبح بابا و عمه ها رفتن فرودگاه و ما خونه موندیم تا مقدمات استقبال رو فراهم کنیم مثل اسپند دود کردن و ... که عمه های بابا هم اومدن کمکمون مامن جونی اینا که رسیدن باباجونی که مثل همه حاجی های دیگه سرش رو تیغ زده بود موقع حج زهرا سادات که اونو دید ا...
30 آبان 1390

لحظه تولد تو

سلام عزیزم ازاولین خاطره شروع می کنم یه خاطره خوش  یه لحظه ی قشنگ موقعی که یه دختر کوچلو خشگل رو کنارم روی تخت بیمارستان گذاشتن تا شیر بخوره یه لحظه فراموش نشدنی برای همه ی مامانا که برای خودش دنیایی ارزش داره اولین روز زندگی یه کودک با مامانش که خدا رو شکر برای من و زهرا سادات خیلی خوب شروع شد اگر چه تو زمان بارداری یه کم زهرا کوچولو اذیت کرد و یا شایرم اذیت شد  ولی به هر  حال ما دو تا به هم رسیدیم خدا رو شکر میکنم که همچین دختر نازنینی رو به من داد و از او می خوام که برای همیشه این گل ناز دوستداشتنی رو سالم وسلامت کنار من و باباش نگه داره ...
20 آبان 1390

راه رفتن چهار چنگولی

بانوی کوچولوی ما مثل یه خانم اصلا مثل سربازها سینه خیز نرفت چون میدونه این کار پسر هاست الان چند روزه که چهار دستو پا میره البته خود من به دوران کودکیم برگشتم و یه روز کاملا چهار دست و پا رفتم تا خانمی یاد گرفت و خب چون حامد دایی مصطفی از چند روز قبل این کارو انجام میداد حالا وقتی که خونه مامانی دور هم جمع میشیم کلی باهم کورس میزارن وزهرا سادات سرش رو مثل یه مرد بالا میگیره و یه پوز خند میزنه و میگه دیدی بالاخره یاد گرفتم   شاگرد با استعداد معلم: اگر یک کامیون در هر ساعت 15 لیتر بنزین مصرف کند و تا سه بعد از نیمه شب به راه خود ادامه دهد چند لیتر بنزین مصرف کرده است . شاگرد : نمیدونیم آقا چون ما هر شب ساعت 8 میخوابیم ...
20 آبان 1390

شیطنت های زهرا

حالا کم کم به نه ماهگی زهرا سادات داریم نزدیک میشیم وشیطنت های شیرین و بیاد ماندنی زهرا که حالا میتونه با کمک چیزی از زمین بلند بشه که معمولا میز جلوی مبل ها بود که هر وقت میخواست دستش رو به میز بگیره رومیزی رو کاملا از روی میز میکشید و این شیطنت خاص خونه خودمان نبود رومیزهای خونه مامانی هم در امان نبودند .یکی دیگه از شیطنت ها موقعی بود که میخواستیم سر سفره غذا بخوریم که فکر میکنم خاص همه بچه ها باشه که دوست دارن سفره رو یه طرف خود بکشند و نتیجه آن ریختن تمام وسایل داخل سفره بود . شیطنت هایی مثل باز کردن دستمال توالت که خیلی جالب بود مینشست و با خیال آسوده دستمال رو باز میکرد و این من بودم که یع ربع وقت خودم رو به جمع کردن دستمال میکردم .ر...
20 آبان 1390

اولین مسافرت بیاد ماندنی با زهرا

  اولین مسافرت بیاد ماندنی با زهرا چند روزه که با مامانی و بابایی و دایی مصطفی قرار گذاشتیم برای تاسوعا و عاشورای حسینی بریم به پابوس آقا امام رضا و قرار شد توی این سفر با قطار بریم و از اونجا که زهرا کوچولو یه عادت بد داره برای         خوابیدن اینه که باید حتما تاب بخوره تا خواب بره شب شده و زهرا کوچولو خوابش میاد حالا توی این جای به این کوچکی من و باباش دو سر پتویی رو گرفتیم و خانم خانم ها رو تابش دادیم تا خوابش برد و این وضعیت توی جاهای دیگه هم بود و ما باید یه پتو همیشه با خودمون بر می داشتیم با اجازه شما من که مامان زهرا باشم توی این سفر فقط سه دفعه به حرم آقا رفتم برا اینکه یکی از عادت های...
20 آبان 1390

شروع غذا خوردن زهرا

الان دیگه نی نی ما ٤ ماهش تموم شده ولی اقای دکتر میگه که زهرا هنوز وزنش کمه و باید کم کم بهش غذا بدین اولین غذا لعاب برنجه که زهرا خانم چون خیلی شکمو بود ما بهش زیاد دادیم که اسهال شد که اقای دکتر به ما گفت باید از کم شروع کنید تا به ١٠ قاشق برسه .که ما هم همین کارو کردیم و این بود شروع غذا خوردن نی نی ما
20 آبان 1390

18 روزگی زهرا

الان ١٨ روزه که زهرا خانم مهمون همیشگی ما شده ولی این مهموت ما توی این ١٨ روز فقط ٣٥٠ گرم وزنش بالا رفته ما هنم خیلی نگران شدیم برا همین اونو پیش دکتر بردیم بازم دکار به ما گفت که زهرا زردی نوزادیش هنوز خوب نشده وباید دوباره زیر دسهگاه بخوابه ولی این نی نی ما دیگه بزرگ شده و دوست نداره توی دستگاه بخوابه برای هنیت انروز اونو پیش آقای دکتر رسولی بردیم که ایشون گفتن خانم شیر شما برای بچه کافی نیست و باید شیر خشک هم بخوره و ٢٠ روز دیگه اونو بیارین تا دوباره چکاپ بشه وقتی ما اونو بردیم زهرا خانم کلی چاق تر شده بود که هم ما خوشحال شدیم هم اقای دکتر و خدا رو شکد حرف خیلی ها رو گوش نکردیم و دواهای سنتی به زهرا ندادیم حالا زهرا خانم ما داره روز به...
20 آبان 1390

یه لحظه َبراضطراب

دومین خاطره من خیلی خاطره خوبی نیست چون سومین روزی که زهرا کوچولو رو برای چکاپ به دکتر اطفال بردیم آقا دکتر به ما گفت که زهرا کوچولو زردی نوزادی گرفته و باید ٤٨ ساعت زیر دستگاه بخوابه وای خدای من چه لحظه سختی بود چون از زهرا کوچولوی ما آزمایش خون هم گرفتند .ولی خدا رو شکر با اینکه ما خیلی ناراحت بودیم ولی دختر کوچولوی ما تونست ٤٨ ساعت رو طاقت بیاره و زود خوب بشه خدا جون ازت ممنونم که این توان بهش دادی ...
20 آبان 1390

سفرهای جیمی مک فادرز

دومین مسافرتی که ما با زهرای عزیزمون رفتیم مربوط میشه به نه ماهگی زهرا که این دفعه نی نی ما دیگه یه کم بزرگتر شده توی ماشین احساس آرامش میکنه ! ! ! احساس آرامش میکنه برای اینکه زهرا سادات از 4ماهگی تا 5 ماهگی اصلا از ماشین خوشش نمیومد و همینکه ما توی ماشین ماشین مینشستیم دادش میرفت هوا و ما مجبور بودیم زیاد مسافت های طولانی نریم چون دیگه گوشی برامون نمیموند و البته گلو و چشمی برای خودش چون از بس جیغ میکشید و گریه میکرد . خب بالاخره زهرا سادات با ماشین آشتی کرد و ما اولین سفر خودمون یا به قول بابای زهرا سادات سفرهای جیمی مک فادرز رو را تجربه کردیم و به بندر عباس . قشم . درگهان .و سیرجان رفتیم .یه اتفاق خوب دیگه هم توی این سفر برای ما مقد...
20 آبان 1390